خوابم نمیبره. تقریبا چهار صبحه. من از زندگیم چیزهای زیادی میخوام. پس چرا نمیخوابم؟تیکتاک ساعت سکوت رو چاقو میزنه. زخمی میکنه. ولی نمیکشه. آدم چهارصبح چه حرفی میتونه برای گفتن داشته باشه؟ اتاق رو یه تنهایی گنده داره میخوره. من مجبورم زیردوتا پتو قایم بشم. من آخرین نجات یافتگانم
همیشه این وقت سال که نزدیک به سال جدیدیم احساس تنهاییام شدت میگیرد. یکجور حس گنگ. الان هم همین حس رو دارم. برای همین لاک زردم را برداشتم و سعی کردم به بهترین نحو لاک بزنم یک پروسه دوساعته زمان برد، اما بد نشد ولی من توقعم این بود در حد ناخنهای کاشت شده و جینگول مینگول شده دربیاد که درنیومد. امشب قورمه سبزی داریم و بوی آن همه خانه را گرفته. دوشاخه گل برای بابا خریدیم. خواهرم موهایش را صاف کرده دیشب با هم دعوا کردیم و اون سهراه برق رو گرفت چون خودش خریده و نذاشت من گوشیم رو شارژ کنم. البته ده دقیقه بعدش گذاشت. امروز هم با برادرم سر هزار تومان دعوا کردیم. راستش را بخواهی من این دعواهارا دوست دارم. قصد دارم هزارتومانش را ندهم تا دلم خنک شود. مادرم توی یک ظرف سفالی سرکه ریخته و الان تمام سرکهها پریده. من یک دست لباس خوشگل دارم که قصد دارم برای سال تحویل بپوشم. از دیشب آیدا را ندیدم و به جاش خواهرم یک فیلم یک دقیقه و بیست ثانیهای فرستاده که فکر کنم هزار بار دیدهام تا الان. برایم جالب است و دلم میخواهد تمام حرکاتش را آنالیز کنم. هربار که فیلم را میبینم هیجان زده میشوم و میخواهم با همه دربارهاش حرف بزنم ولی اعضای خانه دیگر خسته شدهاند و میگویند حرفهایم تکراری است در همین لحظه آیدا اینها آمدند خانه ما و من مجبورم بروم.
خب توی هفته سوم است که به خانه بازگشتم. تصمیم دارم تمام پوچی و بیهدفی و احساساتی که دچار شدهام را دور بریزم و خیلی قوی به آیندهام ادامه دهم. توی این مدت دو کتاب شروع کردهام بخوانم. یک نرم افزار در حال یادگیری هستم. سریال دیدهام. وستورلد لعنتی. و میخواهم همان آدم موفقی باشم که دلم میخواهد. توی این سه سال درگیر ارشد بودم ،خیلی درگیر خودشناسی و افسردگی شدم. به معنای واقعی پوست انداختم. کمی بالغ تر شدم و حالا برای ادامه راه آمادهام. متاسفانه هنوز نت ندارم و گوشیم شکسته و گوشی هم ندارم :) . روزهای آینده روزهای سخت ولی رضایت باری خواهند بود. میخواهم آنگونه زندگی کنم که اگر به عقب برگشتم نگویم ای کاش.
درباره این سایت